13 February 2013

0

شبلی

2013

عواقب احسان در مونتریال!



مرکز شهر مونتریال یکی از شلوغ‌ترین نقاط این شهر است. از ادارات و سازمان‌ها گرفته تا مشاغل مختلف و خصوصآ همه‌گونه مراکز لهو و لعب در این قسمت از شهر متمرکز شده.ساختمانی که ما در آن زندگی می‌کنیم درست نبش دو خیابان پر رفت و آمد واقع است و این ناحیه از نظر موقعیتی که دارد کاملآ به خیابان ولیعصر تهران شبیه است.


کسبه و افرادی که حوالی این چهارراه زندگی می‌کنند همه بخوبی با دیوانه بی‌آزاری که همیشه همین اطراف گدایی می‌کند آشنا هستند. مجنون مورد نظر مرد سیاهپوست سی و چند ساله‌ای است به اسم رابرت که سر و وضع بسیار رقت‌انگیزی دارد. یک کاپشن پشم شیشه می‌پوشد با یک شلوار جین پاره‌پوره که زانوها و بقیه پایش از لابلای پارگی شلوار نمایان است. لباسش از فرط کثیفی شبیه لباس مکانیک‌هایی است که در گاراژ کار میکنند؛ پر از لک و پیس و روغن. موهای سرش مثل نمد به هم پیچیده و قشر ضخیمی از گرد و خاک و چرک آنها را به رنگی کدر درآورده است. بنده خدا صدای زمخت وحشتناکی هم دارد. می‌ایستد سر چهارراه و هر طرف که چراغ قرمز شود می‌دود به همان سمت که از رانندگان ماشینهای پشت چراغ قرمز مانده درخواست پول کند و از آنجا که چراغ به فاصله چند ثانیه سبز می‌شود بینوا دائم در حال دویدن به چهار سمت این تقاطع است. از مردم پیاده هم پول می‌خواهد. هربار مرا می‌بیند اگر طرف دیگر خیابان باشد با همان صدای گوشخراش داد میزند: خانم! خانم! که متوجهش بشوم و بعد می‌دود می‌آید به طرف دیگر خیابان که پول خردی در لیوان کاغذی کثیف و پاره قهوه که همیشه بدست می‌گیرد بیندازم. ناگفته نماند که دخترم چشم دیدنش را ندارد! نمیدانم بیچاره چه کرده؟ نگاه خریدارانه‌ای به او انداخته که اینقدر برایش گران تمام شده یا چه؟! سربسرش میگذارم و میگویم: اگه اخلاقتو خوب کنی میگم بیاد خواستگاریت!


شب‌های مونتریال در آمریکای شمالی معروف است؛ خصوصآ جمعه‌شب‌ها که در خیابان‌های مرکز شهر جای سوزن انداختن نیست و مردم شاد و خوشگذران از هر سن و سال و طبقه اجتماعی جفت‌جفت، تک‌تک یا گروهی می‌ریزند توی خیابان‌ها که بروند تفریح.یکی از جمعه‌های ماه رمضان نزدیک اذان مغرب به قصد خرید دارو از خانه خارج شدم. شنیدم که داماد آینده‌ام(!) صدایم کرد. ایستادم؛ دوید و آمد جلو. سکه‌ای در لیوانش انداختم. گفت: خانم، برایم غذا می‌خری؟ با دیدن مردمی که در رستوران‌های اطراف مشغول غذا خوردن بودند دلم بحالش سوخت. گفتم: غذای چینی می‌خواهی یا ساندویچ؟ گفت: غذای چینی یا ساندویچ! گفتم: از مغازه‌های همین طرف بگیرم یا آن طرف؟ گفت: از مغازه‌های همین طرف یا آن طرف! حساب کار دستم آمد. سوآل و جواب چیزی جز وقت تلف کردن نبود. اینجا رسم بر این است که افراد متکدی را به درون مغازه‌ها راه نمی‌دهند دیگر چه برسد به اینکه طرف دیوانه هم باشد. اما رابرت شانه‌بشانه من وارد رستوران چینی شد و بدون اینکه کسی اعتراضی کرده باشد به صدای بلند خطاب به کارکنان رستوران گفت: من همراه این خانم هستم! آنها هم چیزی نگفتند. مشتری‌ها که مطمئنم اکثر بومی‌هاشان می‌شناختندش با نگاه‌های تعجب‌آمیز براندازمان می‌کردند.

از گفتگویی که بینمان رد و بدل شده بود فهمیده بودم که نباید سوال بسته‌ای از او بکنم. گفتم: غذایت را انتخاب کن. گفت پیراشکی گوشت. گفتم نمی‌خواهی یک پرس غذای گرم بخوری؟ گفت: نمی‌خواهی یک پرس غذای گرم بخوری؟! باز حواسم پرت شد و پرسیدم پیراشکی گوشت خوک یا گوساله؟ گفت: پیراشکی گوشت خوک یا گوساله! غذایش را سفارش دادم. گفت: می‌شود یک سودا هم برایم بخری؟ گفتم: پپسی یا سون‌آپ؟ گفت: پپسی یا سون‌آپ! غذایش را گذاشتند داخل پاکت و دادند به دست من. رفتم طرف یخچال نوشابه‌ها و دیدم نوشابه قوطی هست و نوشابه شیشه‌ای و اندازه نوشابه‌های شیشه‌ای متنوع‌تر و بزرگتر است. یک شیشه پپسی متوسط که بزرگتر از پپسی درون قوطی بود برایش برداشتم. حساب کردم و با رضایت خاطر از کار خیری که دم افطار انجام داده‌ام آمدم طرفش، غافل از اینکه دست تقدیر چه پاداشی برایم رقم زده! همینطور که داشتم به چند قدمیش نزدیک میشدم نگاهی به نوشابه توی دستم انداخت و یکدفعه مثل مارگزیده‌ها شروع کرد به حرکات عجیب و غریب دست و پا و داد و فریاد و شکستن و به زمین ریختن هرچه ظرف و ظروف که جلوی دستش می‌آمد! فحش و فضیحت را کشید به جان من و هفت جدم که چرا نوشابه قوطی نخریدی!!!حالا هرچه می‌گویم عوضش می‌کنم به خرجش نمی‌رود که نمی‌رود و همچنان مشغول شکستن ظرفهاست! مانده بودم چه کنم؛ هم خنده‌ام گرفته بود و هم داشتم از وحشت می‌مردم!

نتیجه اینکه صاحب رستوران که نگران ضرر و زیان به وسایل مغازه و امنیت مشتری‌های مبهوت و وحشت‌زده‌اش بود با عصبانیت گفت که دیگر حق ندارید به اینجا بیایید و هردومان را انداخت بیرون!

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments: