شبلی
2013
✌
از کنارت که رد میشد...
به یاد«مَصی»
از سر خاک یکراست رفتم«کوکی». دیگر کسی نبود که باقلوایم را با او قسمت کنم؛ سهم تو دستنخورده ماند... بوشوی مره تنها بنی لاکوی... (رفتی تنهام گذاشتی دختر)
بار اول در مجلس یادمان«فروغ فرخزاد» دیدمش. وقتی داشتم شعرم را میخواندم، یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد. تحسین را در نگاهش خواندم. برنامهام که تمام شد، بیشتر رفتم توی کوکش. زن ظریفی بود. چهره و موهای کوتاهش را به سادگی آراسته بود. ناخنهایش مرتب و تمیز بودند. از سلیقهاش در انتخاب لباس خوشم آمد.
بعد از آن شب، هرازگاهی اینجا و آنجا در برنامههای کامیونیتی میدیدمش و از اتفاق، در چند کار گروهی با او و دوستانش در «انجمن زنان ایرانی» شهرمان همکاری کردم. رفتهرفته با هم رفیق شدیم. اولین چهارشنبه هر ماه، بعد از تمام شدن جلسه انجمن، دوتایی میرفتیم کوکی و چهار پنج ساعت مینشستیم به حرف زدن و نقشه چیدن که چطور زیرآب«طاهره» را از انجمن بزنیم!
تنها رفیق زنم بود. مثل خودم رقص را دوست داشت. سر و زباندار بود و مثل خودم، همیشه شاد. زنی بود آدابدان، فعال و در خواستهاش مصمم؛ آنقدر که بالاخره زیرآب «طاهره» را زدیم!
باورهایش درهم تنیدگی محسوسی با رفتارهایش داشت.همیشه، پشت سادهترین رفتارش، میتوانستی حضور یک باور عمیق را احساس کنی و همین بیش از پیش به هم نزدیکمان کرده بود. هفت سال زندانی کشیده و بعد از آزاد شدن به سختی از کشور خارج شده بود. همیشه با هم گیلکی حرف میزدیم. خیلی وقتها تمسخر اطرافیان را میدیدیم ومیشنیدیم اما عین خیالمان هم نبود. هر بار که در تصمیمگیریهای انجمن مواضع مخالف داشتیم وقتی نوبت به من میرسید و حرف میزدم، بلندبلند میگفت: «دوماغ تیشین مانتِی دَنه، اولاغ؟ خفه نوبونی؟ تی پره سوجونم، ایسه بیس، خاک بسّر آدم!» [مشنگی الاغ؟خفه نمیشی؟ باباتو میسوزونم، حالا صبر کن، خاک برسر!] و بعد از جلسه دوباره سر از« کوکی » در میآوردیم!
همسر داشت و یک فرزند پسر، اسمش«یاشار». از آن پسربچههای باهوش و شیطان که موهای لَختش را مدل قارچی برایش کوتاه میکردند. مثل ماهی لیز بود. یکدفعه سٌر میخورد و از دستت در میرفت. هربار که میدیدمش میگفتم:
- چ ط ط ط ط ط طوری یاشار؟
هیچوقت جوابم را نمیداد؛ میخندید و فرار میکرد.
بار آخر در جشن کتابخانه دیدمش. هفته پیش. شاد بود و میرقصید. لباس سادهای که بر تن داشت مثل همیشه برازندهاش بود. از کنارت که رد میشد، بوی خوب عطرش را میتوانستی احساس کنی...
آنشب هنوز نمیدانستم که بار آخر است. اگر میدانستم، شاید سفتتر ماچش میکردم، شاید بیشتر نگاهش میکردم، بیشتر با او حرف میزدم، میرقصیدم...
عصر نشستهام توی کتابخانه. امروز کتابداری نوبت من است. کار خاصی ندارم بکنم. دفتر گزارشهای روزانه را برمیدارم و شروع میکنم به خواندن، ببینم بچهها چکارها کرده یا نکردهاند. چند دقیقه بعد تلفن زنگ میزند.گوشی را برمیدارم؛ رفعت است. مثل همیشه، تا صدایش را میشنوم، با همان ذهن بازیگوش، شروع میکنم از هر دری حرف زدن. یکدفعه متوجه میشوم رفعت یکجور غریبی است؛ مثل همیشهاش نیست. میگویم:
- رفعت جان چته؟ حالت خوبه؟ صدات چرا گرفته؟ سرما خوردی؟ گیسو اینا رفتن؟
نمیدانم چرا همینطور یکریز سوال پیچش میکنم. حسی مبهم و آزاردهنده دارم که نمیدانم چیست؛ زیر دلم تیر میکشد. منمن میکند...میگوید:
- رفتن...خوبم...
و سکوت میکند. میگویم :
- چی شده رفعت؟
میگوید :
- خبر بد...
و باز منمن میکند... مقدمهچینی میکند و بالاخره میگوید :
- مصی تصادف کرد... تموم کرد... ملیحه تو بیمارستانه...
دلم هرّی میریزد پایین. خودم را به نفهمیدن میزنم.نمیخواهم بفهمم. میگویم:
- چی داری میگی رفعت؟
میگوید:
- بابا... مصی... خانوم بیژن...
گوشی را میگذارم. دیگر دوستش ندارم رفعت را... نمیدانم چکار باید بکنم. چند دقیقه همانجا پشت میز خشکم میزند. خیره میشوم به تصویر صادق هدایت بر دیوار روبرو. بلند میشوم، راه میروم، مینشینم، سیگار میکشم. آرام ندارم. نمیدانم چکار باید بکنم. بر میگردم دوباره پشت میز مینشینم. بیاختیار دفتر گزارشها را برمیدارم. روی صفحه دیروز نوشته شده :
- ...ضمنآ پیشنهاد میکنم قفسه کتابهای مربوط به«زنان» را از «کودکان» جدا کنید!!!
خط مصی است.
0 comments: