شبلی
2013
✌
آشنا جان...
هوايی خيال
تو شاعرکی
حيران در آسمان و آب و علف
سراغ نفسهایت را از باد میگرفت
و به جستجوی کلامی زیبنده عشقت
بر تمام واژههای ململی درنگ میکرد
اندوه را سلسله میکرد و بر کوه جا میگذاشت
قطب منجمد یآس را میگداخت
و شط خروشان اشک را
به ترنم گوشنواز برکه لبخند بدل میکرد
پیامبر واژهها؛
معتکف در غار کلام
و معجزهاش برگردان «هقهق» به «قهقه»!
بر قلهای
فراتر از ابتذال «خوب بودن»
تار نسیم به دست
میرفت تا زمزمه سر دهد که غوکهای بد صدا
سرودخوان سعادت کاذبت شدند
صدا در ژرفنای خاموشی ته نشست
قناریهای نغمهخوان
به دوردستهای آسمان تیره دلزدگی پر کشیدند
و او تنها به آهی
ميان مکث همهمهپردازان قناعت کرد
یادت بخير، آشنا جان!
آنروزها که بر لوح پر کپک اندام هر فاحشهای
عاطل و باطل نميشدی
آنروزها که هنوز غرقه غرقاب تقدير خودساخته نبودی
چقـــــــــــــــــــــــدر ما را میخواستی
تنها عشق ميدانستی
نه دل شکستن، آشنا جان!
تو زير ابر
ميروی
و یاد میبارد...
0 comments: