شبلی
2013
✌
هیچکس هرگز ندانست
«به یاد آقای ناصحی»
آقای ناصحی قدش متوسط بود؛ نه خیلی چاق بود و نه خیلی لاغر؛ شکمش اما بفهمی نفهمی کمی برآمدگی داشت. پوست صورتش سبزه بود و در اوقات سرخوشی خنده گل و گشاد و ابلهانهای چهرهاش را پر میکرد. از همه شاخصتر، پیشانی فراخش بود که بیشتر این فراخی را مدیون ریزش موی سر و تاسی پیشرفته بود نه اینکه حدود واقعی پیشانیش اینطور بوده و یا اینکه ناصیهاش حاکی از اقبالی بلند باشد! تتمه موهایش به جو گندمی میزد. همیشه خدا یک کت و شلوار قهوهای بدرنگ میپوشید با یک بلوز تریکوی نخودی. زمستان و تابستان همین یک دست لباس تنش بود. هفده سال بود که در دبیرستانهای تهران زبان انگلیسی درس میداد و فلاکت کارمندی از سر تا پایش میبارید. توصیف آقای ناصحی بدون اشاره به کیف زهوار در رفته مشکی و فرهنگ انگلیسی به فارسی آموزگار چاپ ۱۹۵۰ با آن جلد قرمز رنگ و رو رفته که از او تفکیکناپذیر بود تصویری است ناقص. از آن معلمهای خوشقلب بود و همین باعث میشد شاگردهای نوجوانش به اقتضای شر و شور جوانی، از هیچ اذیت و آزاری درمورد او کوتاهی نکنند. خیلی که از آزارشان به ستوه میآمد سری به علامت تآسف تکان میداد و زیر لب میگفت:«حیف نون؛ حیف زحمت.» هرگز به هیچ شاگردی نمره کمتر از ده نمیداد و در امتحانهای شفاهی اگر شاگردی جواب پرسشی را نمیدانست آنقدر راهنمایی میکرد تا بالاخره جواب را حاضر و آماده در اختیارش میگذاشت و با اینهمه، بودند شاگردهایی که همچنان نمیتوانستند جواب صحیح را بگویند! در امتحانهای کتبی خصوصآ امتحان آخر سال هم تا جایی که میشد جوابهای شاگردان ضعیف را در حالیکه امتحان هنوز تمام نشده بود از روی ورقههاشان میخواند و اگر نصیحت و وصیتی لازم بود کوتاهی نمیکرد!
پنجاه و دو سه ساله بود و در ایام جوانی با دخترعمویش خاطرخواهی داشتند اما عمو جان که سخت مخالف وصلتشان بود از غیبت او در ایام خدمت سربازی استفاده میکند و دوباره همان داستان قدیمی تکرار میشود: دخترک را به خواستگار پیر پولدار میدهند. ناصحی هم هرگز ازدواج نمیکند.
گاهی اوقات اول ماه که حقوق میگرفت سری به میخانه اسحاق یهودی میزد و شب را همانجا در آغوش همیشه پذیرنده آفاق-فاحشه اهوازی- به صبح میرساند.
سالها بود که جزوه کوچکی درباره دستور زبان انگلیسی فراهم کرده بود اما حقوق کارمندی کفاف هزینه چاپ را نمیداد. بارها درخواست وام کرده بود که هربار با مخالفت مواجه شده بود. اوایل بگیر و ببندهای بعد از انقلاب بود که جلوی دانشگاه تهران بطور کاملآ اتفاقی با چند جوان که نشریه «پیکار» میفروختند آشنا شدهبود و بدون آنکه رغبتی به نگرش سیاسیشان داشته باشد، از آنها که به امکانات چاپ ارزان دسترسی داشتند قول چاپ جزوهاش را گرفته و بالاخره عصر یک روز دوشنبه برای چاپ قرار گذاشته بودند و ناصحی بعد از کلاس یکراست به چاپخانه رفته بود.
صبح سهشنبه برای اولین بار در طول هفده سال تدریس بدون آنکه خبر داده باشد به مدرسه نیامد و صبح چهارشنبه و پنجشنبه و بقیه روزها هم.
هیچکس هرگز بدرستی نفهمید چه بلائی به سر ناصحی آمده؛ کس و کاری هم نداشت که دلسوزش باشد و ماجرای ناپدید شدنش همچنان در ابهام باقی ماند.
حالا بیشتر از سی سال از آن دوران میگذرد. این روزها روی سکوی ساختمان نیمهمخروبهای که زمانی دبیرستان دخترانه انوشیروان دادگر بود دیوانه بیآزاری زندگی میکند که در لابلای خرت و پرتهای عجیب و غریب و بهمریختهاش یک فرهنگ پارهپوره آموزگار با جلد رنگ و رو رفته قرمز به چشم میخورد. دیوانه بیآزاری که اگر بیشتر از چند ثانیه به او خیره شوی، سری میجنباند و زیر لب میگوید:«حیف نون؛ حیف زحمت.»
0 comments: