شبلی
2013
✌
دردانه حسن کبابی!
بابا جانم-که خدایش رحمت کناد- در لوس
کردن بچههایش خصوصآ من که از همه کوچکتر بودم همتا نداشت! ممکن نبود چیزی
از او بخواهیم و خواستهمان را اجابت نکند و از این نظر سخت با مادرم که
زنی جدی و واقعبین است متفاوت بود. مادر میگفت«انقدر بچهها رو ننر بار
نیار؛ فردا باید توی جامعه زندگی کنن.» و پاسخ پدر همیشه این بود که«فردا
جامعه به اندازه کافی خون به دلشون میکنه؛ بذار حداقل تا بچه هستن خوش باشن
و پادشاهی کنن.» هر بار این گفتگو تکرار میشد من که نمیفهمیدم
جامعه یعنی چه به خود میگفتم عجب چیز بدی است این جامعه که نمیخواهد ما
شاد باشیم!
در خانواده ما اکثر مواد خوراکی و از جمله پنیر از مغازههای خاصی خریداری میشد که عمومآ فاصله زیادی از خانه داشتند. کلاس اول دبستان، یک روز صبح قبل از رفتن به مدرسه به آشپزخانه رفتم تا صبحانه بخورم. دیدم همه چیز روی میز چیده شده بهجز پنیر. به مادر گفتم«پنیر میخوام.» پاسخ داد«پنیرمون تموم شده؛ یادم رفت بگم بگیرن. میخوای برات نیمرو درس کنم؟» گفتم«نه؛ پنیر میخوام.» مادر گفت«امروز پنیر نداریم و صبحونه همینه که هست؛ میخوای بخور، نمیخوای گشنه برو مدرسه.» گفتم«اگه پنیر نخورم نمیرم مدرسه!» پاسخ شنیدم که«بیجا میکنی!» دانستم که با مادر تیغم نمیبرّد! دواندوان رفتم به مطبّ پدر که در انتهای باغ قرار داشت و همانطور که مثل ابر بهار اشک میریختم ماجرا را برایش تعریف کردم.
پدر برای آرام کردن من با تحکم ساختگی راننده را صدا کرد و گفت«ای علی پدر سوخته! مگه نمیبینی سبزه کشمیر من پنیر میخواد؟ زود باش برو براش بگیر.» و راننده بینوا کار و زندگی را رها کرد و رفت از آن سر شهر پنیر خرید! اگر به مادر کارد میزدی خونش درنمیآمد! و من مثل جنگجویی فاتح، آن روز هم پنیر خوردم و هم مدرسه نرفتم!
پ.ن: خاطرهات ماندگار پدر؛ نماندی و نبودنت را در هر مرحله از زندگی با گوشت و پوست و استخوانم احساس کردم...
0 comments: