03 November 2013

3

شبلی

2013

کلیه دارم، دوسش دارم ♥


*من طربم، طرب منم...

عصر سه‌شنبه بیست‌ و‌ یکم اکتبر طبق عادت مآلوف آنلاین بودم و به گلگشت مصفا(!) مشغول که دخترم دوان‌دوان آمد و گفت از بیمارستان خبر دادند که کلیه‌ای برای پیوند پیدا شده و باید هرچه سریع‌تر خودمان را برسانیم. همانطور که بر جایم میخکوب شده بودم مدتی به چشمهایش خیره شدم اما توان هیچ حرف و حرکتی را نداشتم. دخترم دستهایش را جلوی صورتم تکان داد و گفت: بیدار شو مامان! نشنیدی چی گفتم؟ باید بریم. اما من همچنان نشسته بودم و جنب نمی‌خوردم تا اینکه بالاخره مغزم کم‌کم شروع کرد به داده‌پردازی! به فاصله یکی دو دقیقه هجوم عواطف مختلف و بعضآ متضادی را احساس کردم؛ ملغمه‌ای از دلهره نفس‌گیر، شادی، عدم اطمینان و... ناگفته نماند که در اثر هجوم این حالتها نمی‌توانستم درست فکر و رفتار کنم و درنتیجه یکی دو سوتی دبش هم قبل از رفتن به بیمارستان دادم که هنوز مبهوتم! خودم هم توقع نداشتم که بعد از چهار سال زندگی طاقت‌فرسا با دیالیز و انتظار برای چنین لحظه‌ای اینهمه مردد باشم. علت تردید اما تا حدودی برمی‌گشت به این واقعیت که چند ماه پیش هم تلفن مشابهی از بیمارستان دریافت کردم و بعد از خداحافظی از دوستان و خانواده راهی بیمارستان شدم اما نهایتآ به دلیل مرده بودن کلیه پیوند انجام نشد و من سرشار از ناامیدی، دست از پا درازتر به خانه برگشتم. گریه‌های مادر را پای تلفن هرگز فراموش نمی‌کنم...

نهایتآ تصمیم گرفتم این بار تا قبل از انجام قطعی پیوند به طور عمومی درباره‌اش چیزی نگویم و فقط به دو نفر از دوستان طی پیام خصوصی خبر دادم که راهی بیمارستانم.

ساعت هشت شب به بیمارستان رسیدم و بعد از انجام آزمایشاتی که از فرق سر تا نوک پا را شامل می‌شد نهایتآ در ساعت پنج صبح روز چهارشنبه به اتاق عمل رفتم. ساعت یازده جراحی تمام شد و به اتاقم منتقل شدم. به هوش که آمدم حال عجیبی داشتم و حتی قادر نبودم دخترم را بشناسم! طفلک هی می‌گفت: مامان، منم، گیسو؛ و من نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و تا نزدیکم می‌شد جیغ می‌کشیدم! اما تعجب می‌کردم که چرا هیچ دردی احساس نمی‌کنم که کاشف به عمل آمد به دلیل تزریق مقادیر فراوان مورفین است که دردی ندارم و از طرف دیگر دچار توهمات عجیب و غریب هستم. رفته‌رفته هوشم را به دست آوردم. پرستار توضیح داد که هروقت درد داشتم میتوانم با فشردن دکمه‌ای به خودم مورفین بدهم اما من که چشمم از توهمات عجیب و غریب ترسیده بودم می‌دانستم که در حد امکان از این کار پرهیز خواهم کرد.

چند ساعت اول بعد از جراحی، کلیه پیوندی هیچ فعالیتی نشان نمی‌داد و پزشکها در کمال ناامیدی مجبور شدند دستور دیالیز بدهند که البته خیلی در بهبود حالم تآثیر داشت. از صبح روز دوم کلیه کم‌کم شروع کرد به تولید اندکی ادرار و تصفیه ناچیز کریاتینین. به مرور زمان فعالیت کلیه هم بیشتر شد و درپی آن دردسر من برای ادرار کردن بعد از چهار سال! صادقانه بگویم، کلآ فراموش کرده بودم ادرار کردن چگونه حسی است!

الغرض، رضایت متخصصین از عملکرد کلیه نازنینم روز به روز بیشتر شد تا اینکه بعد از یازده روز تشخیص دادند که می‌توانم مرخص بشوم و نهایتآ دیشب(دوم نوامبر) به خانه برگشتم. البته فعلآ هفته‌ای دوبار برای آزمایشات لازم و کنترل عملکرد کلیه باید به بیمارستان بروم و به مرور که وضعیت ثابتی پیدا کردم از تعداد این جلسات کاسته خواهد شد.

فرصت را غنیمت شمرده و از تلاش تمام متخصصین جراحی، تکنیسین‌ها، پرستاران و کارکنان بیمارستان رویال ویکتوریا قدردانی میکنم. همچنین تشکر ویژه دارم از همه متخصصین، پرستاران دوست‌داشتنی، بیماران و سایر دست‌اندرکاران واحد دیالیز بیمارستان جنرال مونتریال که طی چهار سال به بهترین وجهی سپری کردن روزهای سخت دیالیز را برای من و سایر بیماران تحمل‌پذیر کردند؛ از ارائه خدمات تخصصی گرفته تا ترتیب دادن بازی بینگو و نواختن گیتار و برگزاری جشن‌ها و میهمانی‌ها برای بیماران و غیره.

از همه دوستان خوبم که طی مدت بیماری با همدلی و محبتشان باعث دلگرمیم بودند نیز سپاسگزارم؛ از دوست قدیمی«کاملیا ریحانی» و مادر گرامیش که همیشه جویای حالم بوده و دعاهای خیرشان شامل حالم بوده است. از فرهنگ صبا به خاطر اعتقاد راسخ به بازیافتن سلامتی و تقویت انگیزه‌ام برای تحمل شرایط سخت دیالیز؛ صدرا املشی برای روحیه شاد و انتقال این روحیه به من و همچنین صفحه کمپین صلح فعالان در تبعید که موفق شد برایم اهدا‌ کننده‌ای در اتریش پیدا کند خالصانه تشکر میکنم. سپاس از مادر گرامی، خواهرکم و دخترم گیسو که با حمیت و مسئولیت‌پذیری مثال‌زدنی تمام بار بیماری مرا طی این سالها یک‌تنه به دوش کشیده است. ممنونم از سایر دوستان و عزیزانی که به رغم بعد مسافت، در تمام مدت چهار سال حضور معنویشان را در کنارم احساس کردم. از تک‌تک اعضای خانواده مجازی(فیسبوک، فرند فید، بالاترین...) به خاطر لطف و مهربانی و دعاهای خیرشان سپاسگزارم. پرنده‌ام دودو.الف را هم که با شیرین‌کاریهایش همیشه شادم کرده است از قلم نمی‌اندازم. از«مخاطب ویژه» هم ممنونم و صمیمانه دوستش دارم.

 فکر میکنم با بسیاری از سهل‌انگاری‌ها و در رآس همه کشیدن سیگار و قلیان طی بیش از سی سال به جسم رنجورم بیش از حد جفا کرده‌ام. حالا که زندگی شانس دیگری در اختیارم گذاشته تمام تلاشم را خواهم کرد که هرچه بیشتر از این شانس در جهت مثبت بهره‌مند شوم. اولین قدم در این راستا ترک سیگار بوده است و دوازده روز است که لب به سیگار نزده‌ام و تصمیم هم ندارم غیر از این عمل کنم. زمانی بود که اعتقاد راسخ داشتم اگر روزی مجبور به ترک سیگار بشوم بدون شک خواهم مرد! هرچند که حالا دائم خلآئی احساس میکنم و انگار چیزی در زندگی کم است اما سیگار نمی‌کشم و برخلاف باور نادرستی که داشتم هنوز زنده‌ام!

در خاتمه، برای جوان اهدا کننده کلیه که در اثر تصادف اتومبیل دچار مرگ مغزی شد اما با اهدای کلیه به من حیات تازه‌ای بخشید از صمیم قلب آرزوی آمرزش دارم؛ روحت شاد جوان.

و زندگی ادامه پیدا می‌کند...

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

3 comments:

  1. This comment has been removed by a blog administrator.

    ReplyDelete
  2. ان‌شاءالله همیشه سلامت باشید!

    ReplyDelete
    Replies
    1. تشکر میکنم حسام عزیز و برای شما و عزیزانتون هم آرزوی سلامتی و شادی دارم

      Delete