07 May 2015

0

شبلی

2013



در خواب دیدم فردی نادان، دروغگو و متقلب مرده و روحش از دور به طرفم می‌آید، درحالیکه یک هاله نورانی اطراف چهره‌ و پیکرش را فراگرفته! سخت تعجب کردم چون در زمان حیاتش نیز ادعا کرده بود این هاله نورانی گاه در اطرافش ظاهر می‌شود و همه به خاطر این ادعای کذب او را ریشخند کرده بودند. علت دیگر تعجبم این بود که همیشه شنیده بودم عمومآ افراد صالح و نیکوکار بعد از مرگ با چهره‌ای نورانی به خواب دیگران می‌آیند نه افراد خطاکار و معلوم‌الحالی چون او. 


چیزی نمانده بود که با ایمانی متزلزل، وحشت‌زده و خیس از عرق از خواب بپرم که نزدیکتر آمد و توانستم تشخیص بدهم آن هاله نور بواسطه اینکه بنده مقرب درگاه خداوند بوده باشد نیست بلکه از نیم‌سوزی که در جهنم بعنوان عقوبت به ماتحتش چپانده‌اند ساطع می‌شود!

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

08 March 2015

0

شبلی

2013




سیدخانم زن میانسال سخت‌کوشی است که در انجام کارهای خانه به مادر و خواهرم کمک می‌کند. او مثل اکثر افراد تهیدست به مذهبش سخت پایبند است و به محض اینکه صدای اذان را بشنود کار و زندگی را رها کرده و به نماز می‌ایستد. خانه‌اش جایی پرت و دورافتاده در اوایل جاده ساوه است و زمستان و تابستان، هر روز مسیری طولانی را برای کارکردن در خانه‌های شمال شهر و برگشتن به منزل با اتوبوس طی می‌کند. سیدخانم به گرد و خاک حساسیت دارد و با دستکش هم عادت ندارد کار کند؛ به همین دلیل سرانگشت‌هایش همیشه ترک‌خورده و دردناک است.


در کمال تآسف، حاصل دسترنج این زن باحمیت و زحمتکش توسط شوهر بی‌غیرت بیکاره و مفتخورش خرج اعتیاد و فاحشه‌بازی می‌شود و بارها دیده‌ام که پای چشمش از مشت‌های آن الدنگ کبود است.


دختر بزرگ سیدخانم دانشجوی رشته حقوق دانشگاه تهران است و دختر کوچکش هم در دانشکده هنرهای زیبای همان دانشگاه ادبیات نمایشی می‌خواند. اما پسر بزرگش محمد که هیجده سال دارد درسخوان نیست و برای کمک به خانواده در یک شرکت ساختمانی به‌ عنوان پیک موتوری مشغول کار است. یک روز که برای واریز کردن پانصد هزار تومان به حساب شرکت به بانک رفته بود دو نفر ناشناس ریختند سرش و بعد از مضروب کردنش با چاقو، پول‌ها را دزدیده و فرار کردند. صاحب شرکت هم یک ماه برای بازپرداخت پول به محمد وقت داده و تهدید کرده بود که اگر در این مدت پول را پس ندهد از او شکایت خواهد کرد و به زندانش خواهد انداخت. سیدخانم بینوا خون گریه می‌کرد.


این زن دوست‌داشتنی چون اهل آذربایجان است وقتی فارسی صحبت می‌کند فهمیدن حرف‌هایش چندان آسان نیست و مدتی زمان می‌برد تا آدم متوجه لهجه‌اش بشود. علاوه بر اینکه بعضی حروف را بجای همدیگر بکار می‌برد مثلآ بجای «کاف» میگوید «چ» یا «گاف» را«جیم» و «قاف» را «گاف» تلفظ می‌کند، نوک زبانی هم حرف می‌زند و یک ویژگی دیگر صحبت کردنش هم این است که حرف «ر» را «ی» تلفظ می‌کند. با وجود اینکه فهمیدن حرفهایش مستلزم گذشت زمان و آشنایی با عادتهای خاص او در تکلم است اما گویش بسیار نمکینی دارد. من شخصآ متوجه هشتاد درصد فارسی حرف زدنش نمی‌شدم و نهایتآ برای اینکه بفهمم چه می‌گوید حرفش را به زبان آذری برایم می‌گفت اما مادر و خواهرم حالا دیگر بخوبی می‌فهمند چه می‌گوید.


طی مدت آخرین سفرم به ایران این زن خوش‌قلب و مهربان همیشه نگران حالم بود و با خلوص تمام هر کاری که به نظرش به سلامتی من کمک می‌کرد انجام می‌داد. برایم نماز شب می‌خواند و سلامتیم را از جدّش طلب می‌کرد. یکبار می‌آمد و می‌گفت: «تَی‌گل خانیم، بیات از سَیٍ سٌفیه آجیلی مشجیل جشا آویدم!» یعنی ترگل خانم برات از سر سفره آجیل مشکل گشا آوردم. دفعه بعد می‌رفت و چند ساعت منتظر می‌نشست و برایم از دعانویس محلشان دعای شفای بیمار می‌گرفت. خلاصه از هیچ کاری که به گمان خودش برای سلامتیم موثر بود کوتاهی نمی‌کرد. وقتی می‌فهمید سیگارم تمام شده، می‌رفت در اتاق کار شوهر خواهرم سر و گوش به آب می‌داد و بر‌میگشت یواشکی خبرم می‌کرد که:«بو بَستَه سیگای وای» یعنی توی اون بسته سیگار هست!


یک روز با سیدخانم در خانه تنها بودم که معده درد شدیدی گرفتم. آمد بالای سرم و گفت: «ماست بخوی!» گفتم خوردم، فایده نداشت. گفت:«بانانا بخوی!» نفهمیدم چه می‌گوید. گفتم: چی؟ تکرار کرد: «میجَم بانانا بخوی!» بازهم متوجه منظورش نشدم. خیال کردم همانطور که مردم جنوب به گوجه‌فرنگی می‌گویند«تومات» شاید آذری‌ها هم موز را به انگلیسی«بانانا» تلفظ می‌کنند! گفتم:«موز بخورم نفخ می‌کنم و دردم بدتر میشه سدخانوم.» گفت:«نه‌نه! موز نخوی!» و من بیشتر سردرگم شد که چه می‌گوید! به فراست فهمید که با آن حال و روز حوصله چانه زدن ندارم و دیگر چیزی نگفت. رفت به آشپزخانه و بعد از چند ثانیه آمد و گفت:«من می‌یم سبزی فیوشی زود بَی‌می‌جَیدَم.» یعنی من میرم سبزی فروشی زود برمی‌گردم. رفت و بعد از مدتی برگشت و یکراست رفت به آشپزخانه. چند دقیقه بعد با یک کاسه ماست و سبزی آمد سراغم و گفت« اینی بخویی فویآ دَیدِت خب میشی!» یعنی اینو بخوری فورآ دردت خوب میشه. چند قاشقی که از معجونش خوردم تازه فهمیدم که«بانانا بخوی» یعنی اینکه«با نعنا بخور»! و طفلک رفته بود برایم نعنا بخرد. کمی بعد دردم بکلی از بین رفت. به شما هم توصیه می‌کنم اگر خدای نکرده معده درد گرفتید حتمآ ماست با نعنا بخورید که بهترین نسخه دنیاست!


و دوستت دارم سیدخانم دوست‌داشتنی؛ روزت مبارک

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments: