درماندهتر از زائری
!که بر ضریح پیر نجاتبخشی
بیرون از این کلمات
نعره تهدید است و بس
بیرون از این کلمات
هوای بیگانه کیش و ماتم میکند
از قاتلی چشم عدالت داشتن
به خنجری به چشم آینه نگاه کردن
به گورکنی التماس کردن
تا بکاردت، سبز شوی
به برگ و بار بنشینی
و کمترین حرف بیشترین پرندگان
سرود نازکترین ساقهات باشد
!چه استعاره دلچسبی
از بادی که میوزید پرسیدم
موطنت کجاست؟
!گفت آنجا که میوزم
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
کاش قانون
!شوخچشمی میدانست
کاش شادی انسان
!تبصره تمام قوانین بود
کاش پرواز را
پر وا بود
!در آسمان بیپروائی انسان
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
:لولیدن لولی
از روزی که اولین ساکن این خانه آدم شد
تا ماجرای سیب
هنوز جاذبهای هست برای رقصیدن
تانگو
تاریک
آرام
کمری که قوس برمیدارد بر لامسهام
آرام... تاریک... تانگو
و چه دنیایی که زیر این دامن خوابیده
راهی که در من میلولد
تورا میمالد به لوله
تا خیس شوی از فوران
و دستت گرگم به هوایی بریزد در این دیوانه
کمی بعدتر
!این برّه با نی هم نمیخوابد عزیزم
...خدایی که تو میجویی تلختر از مرگ است واین شراب
حاشیهام را بنویس
که پستانهایت به شیر بودنشان مینازند
!و بنازم به این باغ برای لولیدن
...تانگو... آرام... آخ
شعر: سین. ب
:لولیدن لیلی
دستی که میلغزد نرم
روی کمرگاه خاطر
آرام... تاریک... سماع
سٌر میخورد با چیرهدستی
تا زیر دامن خیال
و در ادامه
داغ میشود... داغ میکند... میسوزاند
آرامگاه قامت خواهش را
دستی دیگر که لمس میکند
به فشاری مطبوع
دستنبوهای باغ لیلی را
و شوق
که چهره میساید
بر حریر قامت عشق
راهی که میلولد در امتداد عطش
تا خیس کند از فوران
آبدزدک تشنه خواهش را
...سماع... آرام... آه
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
در خواب دیدم فردی نادان، دروغگو و متقلب مرده و روحش از دور به طرفم میآید، درحالیکه
یک هاله نورانی اطراف چهره و پیکرش را فراگرفته! سخت تعجب کردم چون در زمان حیاتش
نیز ادعا کرده بود این هاله نورانی گاه در اطرافش ظاهر میشود و همه به خاطر این
ادعای کذب او را ریشخند کرده بودند. علت دیگر تعجبم این بود که همیشه شنیده بودم عمومآ
افراد صالح و نیکوکار بعد از مرگ با چهرهای نورانی به خواب دیگران میآیند نه
افراد خطاکار و معلومالحالی چون او.
چیزی نمانده بود که با ایمانی متزلزل، وحشتزده و خیس از عرق از خواب بپرم که
نزدیکتر آمد و توانستم تشخیص بدهم آن هاله نور بواسطه اینکه بنده مقرب درگاه
خداوند بوده باشد نیست بلکه از نیمسوزی که در جهنم بعنوان عقوبت به ماتحتش چپاندهاند
ساطع میشود!
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
سیدخانم زن میانسال سختکوشی است که در انجام کارهای خانه به مادر و خواهرم کمک میکند. او مثل اکثر افراد تهیدست به مذهبش سخت پایبند است و به محض اینکه صدای اذان را بشنود کار و زندگی را رها کرده و به نماز میایستد. خانهاش جایی پرت و دورافتاده در اوایل جاده ساوه است و زمستان و تابستان، هر روز مسیری طولانی را برای کارکردن در خانههای شمال شهر و برگشتن به منزل با اتوبوس طی میکند. سیدخانم به گرد و خاک حساسیت دارد و با دستکش هم عادت ندارد کار کند؛ به همین دلیل سرانگشتهایش همیشه ترکخورده و دردناک است.
در کمال تآسف، حاصل دسترنج این زن باحمیت و زحمتکش توسط شوهر بیغیرت بیکاره و مفتخورش خرج اعتیاد و فاحشهبازی میشود و بارها دیدهام که پای چشمش از مشتهای آن الدنگ کبود است.
دختر بزرگ سیدخانم دانشجوی رشته حقوق دانشگاه تهران است و دختر کوچکش هم در دانشکده هنرهای زیبای همان دانشگاه ادبیات نمایشی میخواند. اما پسر بزرگش محمد که هیجده سال دارد درسخوان نیست و برای کمک به خانواده در یک شرکت ساختمانی به عنوان پیک موتوری مشغول کار است. یک روز که برای واریز کردن پانصد هزار تومان به حساب شرکت به بانک رفته بود دو نفر ناشناس ریختند سرش و بعد از مضروب کردنش با چاقو، پولها را دزدیده و فرار کردند. صاحب شرکت هم یک ماه برای بازپرداخت پول به محمد وقت داده و تهدید کرده بود که اگر در این مدت پول را پس ندهد از او شکایت خواهد کرد و به زندانش خواهد انداخت. سیدخانم بینوا خون گریه میکرد.
این زن دوستداشتنی چون اهل آذربایجان است وقتی فارسی صحبت میکند فهمیدن حرفهایش چندان آسان نیست و مدتی زمان میبرد تا آدم متوجه لهجهاش بشود. علاوه بر اینکه بعضی حروف را بجای همدیگر بکار میبرد مثلآ بجای «کاف» میگوید «چ» یا «گاف» را«جیم» و «قاف» را «گاف» تلفظ میکند، نوک زبانی هم حرف میزند و یک ویژگی دیگر صحبت کردنش هم این است که حرف «ر» را «ی» تلفظ میکند. با وجود اینکه فهمیدن حرفهایش مستلزم گذشت زمان و آشنایی با عادتهای خاص او در تکلم است اما گویش بسیار نمکینی دارد. من شخصآ متوجه هشتاد درصد فارسی حرف زدنش نمیشدم و نهایتآ برای اینکه بفهمم چه میگوید حرفش را به زبان آذری برایم میگفت اما مادر و خواهرم حالا دیگر بخوبی میفهمند چه میگوید.
طی مدت آخرین سفرم به ایران این زن خوشقلب و مهربان همیشه نگران حالم بود و با خلوص تمام هر کاری که به نظرش به سلامتی من کمک میکرد انجام میداد. برایم نماز شب میخواند و سلامتیم را از جدّش طلب میکرد. یکبار میآمد و میگفت: «تَیگل خانیم، بیات از سَیٍ سٌفیه آجیلی مشجیل جشا آویدم!» یعنی ترگل خانم برات از سر سفره آجیل مشکل گشا آوردم. دفعه بعد میرفت و چند ساعت منتظر مینشست و برایم از دعانویس محلشان دعای شفای بیمار میگرفت. خلاصه از هیچ کاری که به گمان خودش برای سلامتیم موثر بود کوتاهی نمیکرد. وقتی میفهمید سیگارم تمام شده، میرفت در اتاق کار شوهر خواهرم سر و گوش به آب میداد و برمیگشت یواشکی خبرم میکرد که:«بو بَستَه سیگای وای» یعنی توی اون بسته سیگار هست!
یک روز با سیدخانم در خانه تنها بودم که معده درد شدیدی گرفتم. آمد بالای سرم و گفت: «ماست بخوی!» گفتم خوردم، فایده نداشت. گفت:«بانانا بخوی!» نفهمیدم چه میگوید. گفتم: چی؟ تکرار کرد: «میجَم بانانا بخوی!» بازهم متوجه منظورش نشدم. خیال کردم همانطور که مردم جنوب به گوجهفرنگی میگویند«تومات» شاید آذریها هم موز را به انگلیسی«بانانا» تلفظ میکنند! گفتم:«موز بخورم نفخ میکنم و دردم بدتر میشه سدخانوم.» گفت:«نهنه! موز نخوی!» و من بیشتر سردرگم شد که چه میگوید! به فراست فهمید که با آن حال و روز حوصله چانه زدن ندارم و دیگر چیزی نگفت. رفت به آشپزخانه و بعد از چند ثانیه آمد و گفت:«من مییم سبزی فیوشی زود بَیمیجَیدَم.» یعنی من میرم سبزی فروشی زود برمیگردم. رفت و بعد از مدتی برگشت و یکراست رفت به آشپزخانه. چند دقیقه بعد با یک کاسه ماست و سبزی آمد سراغم و گفت« اینی بخویی فویآ دَیدِت خب میشی!» یعنی اینو بخوری فورآ دردت خوب میشه. چند قاشقی که از معجونش خوردم تازه فهمیدم که«بانانا بخوی» یعنی اینکه«با نعنا بخور»! و طفلک رفته بود برایم نعنا بخرد. کمی بعد دردم بکلی از بین رفت. به شما هم توصیه میکنم اگر خدای نکرده معده درد گرفتید حتمآ ماست با نعنا بخورید که بهترین نسخه دنیاست!
و دوستت دارم سیدخانم دوستداشتنی؛ روزت مبارک
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
*سکوی زندگی چو ز پایم شود جدا
لبخند واپسین ز لبم پاک میشود
امروز بیست و دوم بهمن است و من دوباره به یاد میآورم که چقدر دلتنگت بودم. چند ماه بود که حرف نزده بودیم. هربار تلفن میکردم بهانهای برای نبودنت میآوردند. یکبار میگفتند رفتهای بندر عباس، بار دیگر رامسر، دانشکده، استخر، سرِ کار... و من هربار که گوشی را میگذاشتم بیشتر به فکر فرو میرفتم.
نمیدانم چرا این اواخر زیاد خاطرههای کودکیمان را در ذهن مرور میکردم. انگار همین دیروز بود که روی تختت دراز میکشیدی و برای نوگل و من ترانههای درخواستیمان را میخواندی. عصرهای جمعه را به یاد میآوردم که با حسین و بهروز«گل کوچیک» بازی میکردیم و من همیشه نخودی بودم.
هروقت که میخواستی به بیرون از خانه بروی بدون اینکه بدانم کجا میروی میگفتم: منم میام! و پیش از آنکه لباست را عوض کنی -عروسک به دست و پستانک به دهان- زودتر از خودت میرفتم جلوی در میایستادم. بهانه میآوردی که: «بابا تو کجا میای آخه؟ ماها زیاد راه میریم؛ خسته میشی بچه.» و من هی اصرار و التماس میکردم و دست آخر هم کار به گریه و زاری یا به قول خودت«آبغوره گرفتن» میکشید تا اینکه بالاخره مادر پادرمیانی میکرد و میگفت:«خب بچهس دیگه؛ حوصلهش سر میره؛ چی میشه دست اینم بگیری با خودت ببری؟!» کمی غر میزدی که:«آخه بابا هر دقیقه یه چیز میخواد؛ یه بار تشنهس، یه بار خسته شده از راه رفتن، یه بار گشنهس، یه بار جیش داره...» اما هم من میدانستم و هم خودت که بالاخره تسلیم میشوی و مرا همراهت خواهی برد! همیشه وقتی به خانه برمیگشتیم من که خسته شده بودم و خوابم برده بود توی بغلت بیدار میشدم. چه کیفی داشت وقتی همه ناز و ادا و خرده فرمایشهایم را با صبوری همیشگیت به جان میخریدی!
به روزهای سرما خوردگیت فکر میکردم که برعکس نوگل و من، چه مریض خوش اخلاق و کم توقعی بودی و من که حالا دیگر بزرگ شده بودم باید کاری برایت میکردم. برای اینکه حوصلهات از ماندن در بستر بیماری زیاد سر نرود میرفتم از دکّه سر خیابان دو تا روزنامه میخریدم که برای حل کردن جدولش با هم مسابقه بدهیم و هربار هم با اینکه داشتی از شدت تب میسوختی جدولت را زودتر از من حل میکردی و کٌرکٌری میخواندی که:«اینکه فقط سرما خوردگیه؛ من توی تابوت هم که باشم بهتر از تو جدول حل میکنم! بله کوچه خَنَمِی(١)!»
رفتم سراغ عکسهای قدیمی و به عکسی برخوردم که در آن جلیقه بافتنی پدر که درب و داغان هم شده بود و بیش از سی چهل سال عمر داشت تنت بود. یاد داستان گم شدن جلیقه در اسبابکشی افتادم که بعد از جستجوی بینتیجه برای پیدا کردنش در حالیکه با نگاهی سرشار از سوءظن نوگل و من را برانداز میکردی گفتی:«من میدونم کار یکی از شما دوتاس! جلیقه رو ورداشتین کادو دادین به نامزدتون!» و ما غشغش زدیم زیر خنده. گفتم: «مگه عقلمون کمه جلیقه بید زده و رنگ و رو رفته هزار سال پیشو کادو بدیم به نامزدمون؟! از اون گذشته، جلیقه چون مال پدر بوده برای تو عزیزه اما آخه برای نامزدهای ما چه جاذبهای میتونه داشته باشه؟!» که جواب دادی:«تو یکی شیاطین کوله(۲) بیخود سعی نکن با اون زبونت سر منو شیره بمالی؛ تی فَندٌن اَمی چوموش بَندونه!»(۳) و من و نوگل از ایمان راسخی که درمورد گم شدن جلیقه پدر به مقصر بودنمان داشتی بیشتر میخندیدیم؛ هنوز هم میخندیم...
هجوم خاطرات گذشته باعث میشد بیشتر دلم هوایت را بکند. آن روز دوباره زنگ زدم؛ نوگل جواب داد. انگار که مزاحمش شده باشم و بخواهد مرا از سر باز کند تند تند و بیتوجه حرف میزد. مثل اینکه دلش میخواست هرچه زودتر از شرّ حرف زدن با من خلاص شود. حال همه را پرسیدم جز تو. به فراست میدانست که عنقریب حالت را خواهم پرسید. پیشدستی کرد و گفت: «خب دیگه، من باید برم وگرنه پیاز داغم میسوزه؛ فعلآ قربانت» و گوشی را گذاشت. کفرم در آمد؛ با خودم گفتم«فدای سرم که میسوزه؛ چرا تحویلم نگرفت میمون؟»
بلافاصله تلفن کردم به مادر. حال و احوال و بعد هم اینکه داداش کجاس؟ من همش به فکرشم این روزا. بعد از مکث کوتاهی جواب داد:«مسافرته.» گفتم کجا؟ تتهپته کرد و گفت: «بندر عباس.» گفتم این که تازه رفته بود اونجا؛ جریان چیه مادر؟ -و میدانم که میدانی مادر هیچوقت دروغگوی خوبی نبوده است- بازهم مقدمهچینی کرد و بالاخره گفت: «حالش خوب نیست؛ بیمارستانه.» گفتم یعنی چی بیمارستانه؟ چشه؟ گفت: «قلبش ناراحته.» گفتم وا... قلبش؟! چشه آخه؟! اینکه چیزیش نبود! حالا کدوم بیمارستان هست؟ باز تتهپته کرد و گفت:«تهران کلینیک.» سماجت کردم و گفتم شماره تلفنو بدین بهش زنگ بزنم. گفت:«زنگ هم بزنی که نمیتونه حرف بزنه؛ بیهوشه.» ترس برم داشت؛ این چه مریضی است که برادر جوان و ورزشکارم را اینطور از پا انداخته که در بیهوشی باشد؟ گفتم بابا یعنی چی که بیهوشه؟! چرا درست نمیگین چشه که آدم بفهمه؟ غریبه که نیستم آخه. گفت:«میگم بیهوشه دیگه.» جواب دادم حالا بیهوشم باشه من میخوام زنگ بزنم؛ باید بدونه که نگرانشم؛ بالاخره وقتی که به هوش اومد پرستارا بهش میگن خواهرت زنگ زده بود حالتو بپرسه. که دیگر تاب نیاورد و بغضش ترکید...
بغضش ترکید و دانستم هشت ماه پیش یک روز صبح که به قصد رفتن به محل کارت از خانه خارج شدی دیگر هرگز به خانه برنگشتی. همکارهایت هم میگفتند که آن روز خبری از تو نبوده.
دانستم مدتی همه جا را برای پیدا کردنت زیر و رو کرده و عاقبت فهمیده بودند در اوین گرفتاری.
دانستم که در هر ملاقات سراغم را از مادر گرفتهای و خواستهای تا به من کلامی از اوضاعت نگویند.
دانستم سحرگاه روز تولد بیست و هفت سالگیت که چند ساعت بعد مادر و نوگل با گل و شیرینی به ملاقاتت آمده بودند برای همیشه از ما گرفته بودندت.
دانستم که فقط وسایل شخصیت را تحویلشان دادهاند و هرچه درباره پیکرت پرسیدهاند که کی تحویل میدهند، جز لودگی و حرفهای استهزاء آمیز جوابی نشنیدهاند. شرط میبندم پای سرسختیت در میان بوده...
دانستم مادر حتی نمیداند مزارت کجاست اما باز به شوق بودن با تو -ولو از راه دور- هر هفته به خاوران میآید و آرزو میکند که شاید بالاخره روزی سر نخی بدست آورد و بداند در کدام گوشه این دشت مغموم آرمیدهای.
دانستم دیگر برادری ندارم که برایم ترانه و کٌرکٌری بخواند...
*بیتی از شعر«اعدامی» سروده دودوزه
(١) خانوم کوچولو
(۲) فرزند شیطان؛ کنایه از خبیث
(۳) مجازآ یعنی ما این کارها را کهنه کردهایم
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
*رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه...
پدر کشتی و تخم کین کاشتی
پدرکشتـه را کـــــی بود آشتی
بابا جانم سحرگاه بیستم دیماه پنجاه و شش در سن چهل و دو سالگی در زندان اوین تیرباران شد...
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد: