درخت کریسمس یک دلاری من که خیلی هم دوستش دارم!
!My $1 Christmas Tree, Which I Like Very Much
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
حافظ گفت: دل من در هوای روی فرخ/ بود آشفته همچون موی فرخ
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
*مهرین سحرگاه بیست و پنجم آذر شصت و هفت(روز تولد بیست و هفت سالگیش) در زندان اوین تیرباران شد
چیزی
شبیه هول لگدمال انتظار شدن
چیزی
شبیه وحشت تسلیم
چیزی
که تکهتکه میشد و میریخت
چیزی
شبیه ریختن آمد
و
مثل انهدام گذشت
و
من در امتداد جاده
جای
پای مضطربش را نگاه میکردم
که
مثل دور شدن محو بود
و
مثل مرگ عمیق
کنار
تیرک اعدام آفتاب
در
امتداد جاده بودم
و
جاده راه بود تا بیراه
و
جاده راه بود تا پرتگاه
و
من نمیرفتم
که
پای رفتن من از سپیده میآمد
سپیده
معدوم !
عصای
استقامت من غروب سربی بود
اگر
صدای من آمد به گوش شب زمزمه کن :
سپیده
باز خواهد زد
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
*بیست و پنجم نوامبر، روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان
فراموش نکنیم که تنفروشها مادران و خواهران و دختران امثال من و شما هستند
و محصول آسیبهای اجتماعی
مشتریانشان پدران و برادران و پسرانمان
و تنفروشی-چه بخواهیم و چه نخواهیم- از قدیمیترین مشاغل جوامع بشری است
از اعمال خشونت و تحقیرشان بپرهیزیم
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
...Happy Anniversary, Ashena Jaan*
شـور و
شــــرم رفـت
به
پشمم که رفت!
گلشـکــــــــــرم
رفـت
به
پشمم که رفت!
بــار و
بــــــــرم رفـت
به پشمم که
رفت!
شـــــــیر
نــــرم رفت
به پشمم که
رفت!
تـاج ســــــــرم
رفـت
به پشمم که
رفت!
بخــت
گـَـــــرَم رفـت
به پشمم که
رفت!
دستـهخــــــــرم
رفـت
به پشمم که
رفت!
او ز
بــــــــــرم رفـت
به پشمم که
رفت!
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
*من طربم، طرب منم...
عصر سهشنبه بیست و یکم اکتبر طبق عادت مآلوف آنلاین بودم و به گلگشت مصفا(!) مشغول که دخترم دواندوان آمد و گفت از بیمارستان خبر دادند که کلیهای برای پیوند پیدا شده و باید هرچه سریعتر خودمان را برسانیم. همانطور که بر جایم میخکوب شده بودم مدتی به چشمهایش خیره شدم اما توان هیچ حرف و حرکتی را نداشتم. دخترم دستهایش را جلوی صورتم تکان داد و گفت: بیدار شو مامان! نشنیدی چی گفتم؟ باید بریم. اما من همچنان نشسته بودم و جنب نمیخوردم تا اینکه بالاخره مغزم کمکم شروع کرد به دادهپردازی! به فاصله یکی دو دقیقه هجوم عواطف مختلف و بعضآ متضادی را احساس کردم؛ ملغمهای از دلهره نفسگیر، شادی، عدم اطمینان و... ناگفته نماند که در اثر هجوم این حالتها نمیتوانستم درست فکر و رفتار کنم و درنتیجه یکی دو سوتی دبش هم قبل از رفتن به بیمارستان دادم که هنوز مبهوتم! خودم هم توقع نداشتم که بعد از چهار سال زندگی طاقتفرسا با دیالیز و انتظار برای چنین لحظهای اینهمه مردد باشم. علت تردید اما تا حدودی برمیگشت به این واقعیت که چند ماه پیش هم تلفن مشابهی از بیمارستان دریافت کردم و بعد از خداحافظی از دوستان و خانواده راهی بیمارستان شدم اما نهایتآ به دلیل مرده بودن کلیه پیوند انجام نشد و من سرشار از ناامیدی، دست از پا درازتر به خانه برگشتم. گریههای مادر را پای تلفن هرگز فراموش نمیکنم...
نهایتآ تصمیم گرفتم این بار تا قبل از انجام قطعی پیوند به طور عمومی دربارهاش چیزی نگویم و فقط به دو نفر از دوستان طی پیام خصوصی خبر دادم که راهی بیمارستانم.
ساعت هشت شب به بیمارستان رسیدم و بعد از انجام آزمایشاتی که از فرق سر تا نوک پا را شامل میشد نهایتآ در ساعت پنج صبح روز چهارشنبه به اتاق عمل رفتم. ساعت یازده جراحی تمام شد و به اتاقم منتقل شدم. به هوش که آمدم حال عجیبی داشتم و حتی قادر نبودم دخترم را بشناسم! طفلک هی میگفت: مامان، منم، گیسو؛ و من نمیفهمیدم چه میگوید و تا نزدیکم میشد جیغ میکشیدم! اما تعجب میکردم که چرا هیچ دردی احساس نمیکنم که کاشف به عمل آمد به دلیل تزریق مقادیر فراوان مورفین است که دردی ندارم و از طرف دیگر دچار توهمات عجیب و غریب هستم. رفتهرفته هوشم را به دست آوردم. پرستار توضیح داد که هروقت درد داشتم میتوانم با فشردن دکمهای به خودم مورفین بدهم اما من که چشمم از توهمات عجیب و غریب ترسیده بودم میدانستم که در حد امکان از این کار پرهیز خواهم کرد.
چند ساعت اول بعد از جراحی، کلیه پیوندی هیچ فعالیتی نشان نمیداد و پزشکها در کمال ناامیدی مجبور شدند دستور دیالیز بدهند که البته خیلی در بهبود حالم تآثیر داشت. از صبح روز دوم کلیه کمکم شروع کرد به تولید اندکی ادرار و تصفیه ناچیز کریاتینین. به مرور زمان فعالیت کلیه هم بیشتر شد و درپی آن دردسر من برای ادرار کردن بعد از چهار سال! صادقانه بگویم، کلآ فراموش کرده بودم ادرار کردن چگونه حسی است!
الغرض، رضایت متخصصین از عملکرد کلیه نازنینم روز به روز بیشتر شد تا اینکه بعد از یازده روز تشخیص دادند که میتوانم مرخص بشوم و نهایتآ دیشب(دوم نوامبر) به خانه برگشتم. البته فعلآ هفتهای دوبار برای آزمایشات لازم و کنترل عملکرد کلیه باید به بیمارستان بروم و به مرور که وضعیت ثابتی پیدا کردم از تعداد این جلسات کاسته خواهد شد.
فرصت را غنیمت شمرده و از تلاش تمام متخصصین جراحی، تکنیسینها، پرستاران و کارکنان بیمارستان رویال ویکتوریا قدردانی میکنم. همچنین تشکر ویژه دارم از همه متخصصین، پرستاران دوستداشتنی، بیماران و سایر دستاندرکاران واحد دیالیز بیمارستان جنرال مونتریال که طی چهار سال به بهترین وجهی سپری کردن روزهای سخت دیالیز را برای من و سایر بیماران تحملپذیر کردند؛ از ارائه خدمات تخصصی گرفته تا ترتیب دادن بازی بینگو و نواختن گیتار و برگزاری جشنها و میهمانیها برای بیماران و غیره.
از همه دوستان خوبم که طی مدت بیماری با همدلی و محبتشان باعث دلگرمیم بودند نیز سپاسگزارم؛ از دوست قدیمی«کاملیا ریحانی» و مادر گرامیش که همیشه جویای حالم بوده و دعاهای خیرشان شامل حالم بوده است. از
فرهنگ صبا به خاطر اعتقاد راسخ به بازیافتن سلامتی و تقویت انگیزهام برای تحمل شرایط سخت دیالیز؛
صدرا املشی برای روحیه شاد و انتقال این روحیه به من و همچنین صفحه
کمپین صلح فعالان در تبعید که موفق شد برایم اهدا کنندهای در اتریش پیدا کند خالصانه تشکر میکنم. سپاس از مادر گرامی، خواهرکم و دخترم گیسو که با حمیت و مسئولیتپذیری مثالزدنی تمام بار بیماری مرا طی این سالها یکتنه به دوش کشیده است. ممنونم از سایر دوستان و عزیزانی که به رغم بعد مسافت، در تمام مدت چهار سال حضور معنویشان را در کنارم احساس کردم. از تکتک اعضای خانواده مجازی(فیسبوک، فرند فید، بالاترین...) به خاطر لطف و مهربانی و دعاهای خیرشان سپاسگزارم. پرندهام
دودو.الف را هم که با شیرینکاریهایش همیشه شادم کرده است از قلم نمیاندازم. از«مخاطب ویژه» هم ممنونم و صمیمانه دوستش دارم.
فکر میکنم با بسیاری از سهلانگاریها و در رآس همه کشیدن سیگار و قلیان طی بیش از سی سال به جسم رنجورم بیش از حد جفا کردهام. حالا که زندگی شانس دیگری در اختیارم گذاشته تمام تلاشم را خواهم کرد که هرچه بیشتر از این شانس در جهت مثبت بهرهمند شوم. اولین قدم در این راستا ترک سیگار بوده است و دوازده روز است که لب به سیگار نزدهام و تصمیم هم ندارم غیر از این عمل کنم. زمانی بود که اعتقاد راسخ داشتم اگر روزی مجبور به ترک سیگار بشوم بدون شک خواهم مرد! هرچند که حالا دائم خلآئی احساس میکنم و انگار چیزی در زندگی کم است اما سیگار نمیکشم و برخلاف باور نادرستی که داشتم هنوز زندهام!
در خاتمه، برای جوان اهدا کننده کلیه که در اثر تصادف اتومبیل دچار مرگ مغزی شد اما با اهدای کلیه به من حیات تازهای بخشید از صمیم قلب آرزوی آمرزش دارم؛ روحت شاد جوان.
و زندگی ادامه پیدا میکند...
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
*من چاشنی همه بمبها را در اشکبارانم خیس خواهم کرد...
در گلویم
این بغض گلوی توست که وا میشود
به شکل شعر
از هایهای گریههای
توست که حرف میزنم
به شکل اشک
سرخ اندوه توست نگاهم
با چشمهایم
سرودهام از بارش باران
که تو واشوی به شکل شکوفه
در باغهای منفصل شعرم
در همه زخمها
شکفتهام
تا تو سبز بنمایی
به شکل بهار
از برودت این زمستان
نگاهت میکنم
و بهارت را
خزانزده میبینم
صدا
یکسره باید صدا شوم
-چیزی، نه هیچچیز بهجز آواز-
و از فراز اینهمه دیوار و بام و خیابان و پل بگذرم
«خانه» آنسوی رودخانه مرا روزی
از پشت شیشههای متروک تنهائیش
خواهد شنید
خانه، آن پرنده بیپرواز
در آرزوی رساترین آواز
پرسیدهای«وطن چیست؟»
هیچ نمیگویم!
دمی فرو میبرم
و در بازدم
چشمانم را میبندم...
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
دریا که طلوع میکرد بدنیا
آمد؛ وقت اذان صبح قلبالاسد تابستانی گرم، در خانهای رو به دریا... آنجا که
درناها آواز میخوانند و مرغهای دریایی جیغ میکشند. نوزادی به وزن پنج کیلو و
هفتصد گرم! که مادر با آن جثه ظریف و کوچک، نه ماه تمام سنگینیش را با شکیبایی خاص
خود تحمل کرده بود؛ آخرین فرزند خانواده و دردانه عزیزکرده پدر را که «سبزه کشمیر» صدایش میکرد و میخواست شب عروسیش عصازنان برقصد... اما شش سالش که شد، پدر برای
همیشه«رفت و پشت حوصله نورها دراز کشید»... و با رفتنش تهتغاری خانواده انگار تا
ابد از مقامش خلع ید شده باشد... با شروع پایتختنشینی، خانه رو به دریا هم مثل
پدر به خاطرهها پیوست.
من سبزه کشمیر پدر هستم و دریا که طلوع میکرد به دنیا آمدم...
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
بابا جانم-که خدایش رحمت کناد- در لوس
کردن بچههایش خصوصآ من که از همه کوچکتر بودم همتا نداشت! ممکن نبود چیزی
از او بخواهیم و خواستهمان را اجابت نکند و از این نظر سخت با مادرم که
زنی جدی و واقعبین است متفاوت بود. مادر میگفت«انقدر بچهها رو ننر بار
نیار؛ فردا باید توی جامعه زندگی کنن.» و پاسخ پدر همیشه این بود که«فردا
جامعه به اندازه کافی خون به دلشون میکنه؛ بذار حداقل تا بچه هستن خوش باشن
و پادشاهی کنن.» هر بار این گفتگو تکرار میشد من که نمیفهمیدم
جامعه یعنی چه به خود میگفتم عجب چیز بدی است این جامعه که نمیخواهد ما
شاد باشیم!
در خانواده ما اکثر مواد
خوراکی و از جمله پنیر از مغازههای خاصی خریداری میشد که عمومآ فاصله
زیادی از خانه داشتند. کلاس اول دبستان، یک روز صبح قبل از رفتن به مدرسه
به آشپزخانه رفتم تا صبحانه بخورم. دیدم همه چیز روی میز چیده شده بهجز
پنیر. به مادر گفتم«پنیر میخوام.» پاسخ داد«پنیرمون تموم شده؛ یادم رفت
بگم بگیرن. میخوای برات نیمرو درس کنم؟» گفتم«نه؛ پنیر میخوام.» مادر
گفت«امروز پنیر نداریم و صبحونه همینه که هست؛ میخوای بخور، نمیخوای گشنه
برو مدرسه.» گفتم«اگه پنیر نخورم نمیرم مدرسه!» پاسخ شنیدم که«بیجا
میکنی!» دانستم که با مادر تیغم نمیبرّد! دواندوان رفتم به مطبّ پدر که
در انتهای باغ قرار داشت و همانطور که مثل ابر بهار اشک میریختم ماجرا را
برایش تعریف کردم.
پدر برای آرام کردن
من با تحکم ساختگی راننده را صدا کرد و گفت«ای علی پدر سوخته! مگه نمیبینی
سبزه کشمیر من پنیر میخواد؟ زود باش برو براش بگیر.» و راننده بینوا
کار و زندگی را رها کرد و رفت از آن سر شهر پنیر خرید! اگر به مادر کارد
میزدی خونش درنمیآمد! و من مثل جنگجویی فاتح، آن روز هم پنیر خوردم و هم
مدرسه نرفتم!
پ.ن: خاطرهات ماندگار پدر؛ نماندی و نبودنت را در هر مرحله از زندگی با گوشت و پوست و استخوانم احساس کردم...
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
به بهانه هجدهم تیر ماه
ما که گریه میکنیم
ما که هر سال سر سال به دیدار کشتههامان باز میگردیم
چرا باز میکشد؟
ما که سرهامان را به اینهمه دیوارها زدهایم
به خاک این کشتهها قسم دادهایم که بس...
چرا دوباره میکشد؟
ما و اینهمه ما را دوباره میکشد؟
یکی چای بریزد، چای شیرین
برای آقا که خواب ندارد ( ندارد؟ هی ی ی ... نع ... گرم کشتن است و خواب ندارد)
بگوید آقا... آقا جان... بس...
برای فشارتان ضرر دارد اینهمه خون
یک چای دیگر بریزد، شیرین
بگوید آقا... آقا جان... برای قلبتان ضرر دارد اینهمه قلب پاره
آقا -جاکش- خسته بگوید: خب
(یعنی ممکن است؟)
ولی باز میکشد!
شرشر خون میریزد از اینهمه دست و گلو
کو آن که میکشد؟
آقا کو… آقا؟ آقا جان…
کو آقا؟
آقا بیا..
یک تار موی من... یک طاق ابروی من
و این شیار گلویم
خوشمزه، نه؟
آقا«هااا…» میگوید و تا بگوید هااا، دستم توی دهانش از راه گلویش پایین میدود
یک تکه پاره جگر بیرون میکشد...
اما مگر یکی دوتایند
آن بعدی میگوید حالا من!
و بعدی میگوید حالا من!
یکییکی جگرهاشان را توی دامنم میریزم و برمیخیزم
از سر این چنار بالا بلند، هوووووووی... بگیر
تا سر آن طوبای پای دروازۀ بهشت (خب دلم گرفته از زمین)
بند رختم را میبندم و جگر ریسه میکنم
نه وا نمینهم... ریسه میکنم... جگر ریسه میکنم ... یکیشان را هم وا نمینهم
نه... با من نیست
این که می گوید «بس، بس کن» با من نیست
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
به بهانه روز جهانی بوسه
عصر گرم و دمکرده یکی از روزهای هفته پیش که سخت حوصلهام سر رفته بود به قصد قدم زدن از خانه خارج شدم. مدتی که راه رفتم تشنگی آمد به سراغم. وارد کافی شاپ سر راه شدم که یک نوشیدنی خنک بخورم؛ دیدم پر است از دانشجوهایی که هرکدام یک
لپتاپ جلوی رویشان دارند و خیلیهاشان هم با حرارت به بحث و گفتگو یا خنده و شوخی مشغولند. حوصله سر و صدای زیاد را نداشتم؛ یک لیموناد خنک گرفتم و
آمدم بیرون.
روبروی کافیشاپ یک فضای سبز کوچک با تعدادی
نیمکت هست. روی یکی از نیمکتها که در سایه درختی قرار داشت
نشستم. هنوز چند جرعهای بیشتر از نوشیدنیم را نخورده بودم که ناگهان با
صدای فریاد و بد و بیراه زنی چرتم پاره شد! در فاصله چند متری، زن و
مرد جوان سی و چند سالهای را دیدم که در حال بگو مگو و مشاجره لفظی بودند.
چند ثانیه که گذشت کار به برخورد فیزیکی کشید و زن شروع کرد به سیلی زدن و
هل دادن مرد. ضمن کتکها و فحشهایی که نثارش میکرد، مرد را متهم میکرد به
اینکه هزار دلار پولش را دزدیده. درست مثل یک ماده ببر خشمگین حمله میکرد
و با ناخنهایش به چهره جوان پنجول میکشید. مرد اما متقابلآ هیچ حملهای
نمیکرد و فقط سر و صورتش را کنار میکشید که از ضربههای زن در امان بماند.
در یک حمله دیگر تعادلش را از دست داد و افتاد روی چمنها که زن هم در چشم
برهم زدنی نشست روی سینهاش و به پنجول کشیدن و سیلی زدن ادامه داد! جای
خراشها و ضربهها روی صورت مرد مانده بود و چهرهاش یکپارچه سرخ بود. یک
مشت نوجوان بیکار هم که دور و بر ایستاده بودند سخت هیجانزده شده و دائم
میگفتند:«دعوا، دعوا» و زن را به ادامه زد و خورد تشویق میکردند!
بالاخره
به هر وضعیتی بود مرد از روی زمین بلند شد اما زن ول کن معامله نبود.
دوباره حمله کرد و ضربات پا و دست بود که نثار مرد میشد و در این میان
مرتب تکرار میکرد که باید هزار دلارم را پس بدهی. بعد از یکی از پنجول
کشیدنهای نسبتآ سخت به صورت مرد، دیدم که جوان به حالت حمله سرش را آورد به
طرف صورت زن. تقریبآ مطمئن بودم که میخواهد با کله به صورتش بکوبد. در
زمانی کمتر از یک صدم ثانیه در کمال تعجب دیدم که مرد به جای کوبیدن سرش به
صورت زن، به سرعت بوسهای به نوک بینی او زد!
این اقدام عجیب و در
عینحال مدبّرانه مثل آبی بود که روی آتش ریخته باشند! زن که تا چند ثانیه
قبل هیچ چیز جلودار خشمش نبود مثل برهای رام و آرام شد و مرد او را به
آغوش کشید!
نمیدانم در این گیرودار چه کسی پلیس خبر کرده بود.
پلیسها که رسیدند زن و مرد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، مثل دو
دلداده دست در دست هم در حال دور شدن بودند!
از ذهنم گذشت که ای زن ساده دل؛ یک بوسه از نوک بینی برایت هزار دلار آب خورد!
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
با گذر عمر افراد عمومآ محافظهکارتر میشوند. هرچند که این محافظهکاری از تجارب گذشته و به
قول معروف آبدیده شدن فرد سرچشمه میگیرد اما بخشی از آن هم بواسطه نیاز مبرم به
داشتن احساس ایمنی ایجاد میشود. نیاز به حس مذکور به نوبه خود باعث میشود که فرد نسبت به دوران
جوانی کمتر خطر کند. جوانتر که بودم آدم نسبتآ ماجراجویی به حساب
میآمدم اما حالا از هر چیزی که در روزمرگیهای زندگیم به هر شکلی کوچکترین تغییری
ایجاد کند بیزارم و این گاه باعث ایجاد سوء تفاهم برای اطرافیان میشود.
چندی
پیش گروهی از دوستان از من دعوت کردند که همراهشان به پیکنیک بروم. به دلایل کاملآ
شخصی قبول نکردم که باعث دلگیری شد. محلی که قصد داشتند بروند حدود دو ساعت با
شهر فاصله دارد و جایی سرسبز و خوش آب و هوا و پر از دار و درخت است
که همین باعث میشود انواع و اقسام پشه و مورچه و سایر حشرات هم به حد وفور
در این ناحیه وجود داشته باشد.
تا چند سال پیش با گذراندن وقت در طبیعت مشکل چندانی نداشتم حتی میشود گفت
که از آن لذت
هم میبردم. اما حالا فکر میکنم واقعآ یعنی چه که آدم دیگ و بادیه و کپسول
پیکنیکی
را دنبال خودش خِرکِش کند و مثلآ برای خوردن یک لیوان چای مدتها زمان صرف
کند تا آب جوش
بیاید؟! یا میخواهی به دل راحت یک سیگار بکشی اما باد شعله فندک یا کبریت
را خاموش
میکند! تازه اگر شانس بیاوری و بالاخره سیگارت را روشن کنی وزش باد باعث میشود
که دودش
رسمآ و علنآ به چشم خودت برود! آیا بیدردسرتر نیست که در مدت زمانی کمتر
از یک دقیقه آب
را با کتری برقی جوش بیاوری و لیوان چای را بدست بگیری و از پشت پنجره یا
روی
بالکن به تماشای پارک روبرو مشغول شوی؟! ضمن اینکه برای روشن کردن سیگار
بعد از
چای هم کافیست چند ثانیه از بالکن بیایی تو و دوباره اگر دلت خواست برگردی
روی
بالکن به تماشای طبیعت!
این
حرفها
به این معنی نیست که از طبیعت لذت نمیبرم؛ به عنوان مثال عاشق باران هستم و دریا.
اما ترجیح میدهم
برای لذت بردن از این دو پدیده زیبای طبیعت احساس ایمنی کامل داشته باشم. مثلآ چقدر خوب است که
توی ماشین
بنشینی و شیشهها بالا باشد؛ اگر زمستان است بخاری و اگر تابستان است کولر
روشن باشد و آنوقت از تماشای بارش باران یا دریا از پشت شیشه ماشین لذت ببری! از
آن بهتر زمانی است که
زیر «شـــــاهلحـــافت» دراز کشیده باشی و همه زیباییهای طبیعت را روی
صفحه
تلویزیون تماشا کنی! حساب کنید آدم بلند شود برود به ناکجاآبادی برای لذت
بردن از طبیعت
و از بخت بیراه سر از «جوراسیک پارک» دربیاورد! خب آنوقت تکلیفش با آنهمه
دایناسور چیست؟! اصلآ راه دور چرا برویم؟ همین جنگلهای ایران خودمان؛
واقعآ چه
تضمینی هست که یکدفعه شیر و ببر و پلنگ و گرگ و شغال و روباه و کفتار و
گراز و
رتیل و عقرب جرّار و اژدها و افعی و غیره«بسیج» نشوند و به
شما حمله نکنند؟!
به همه این دلایل است که من کنج دنج
آپارتمانم را به هرچه «دامان طبیعت» ترجیح میدهم.
علاوه بر احتمال وجود حیوانات درنده و حشرات که گاه به تمام خلل و فرج آدم نفوذ
میکنند، بزرگترین مشکل در طبیعت حضور یا غیاب آب است؛ جایی که باید باشد نیست و برعکس، جایی که
نباید باشد حضور نابگاهش آدم را آزار میدهد؛ میخواهی بنشینی، زمین خیس است؛ میخواهی
بشاشی، آب نیست!
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
همجنسگرایی عبارت است از جاذبههای عاشقانه، جاذبه جنسی، یا فعالیت جنسی بین اعضای همجنس. به عنوان یک گرایش یا جهتگیری جنسی، همجنسگرایی اشاره دارد به "یک الگوی پایدار یا تمایل به تجربه روابط عاطفی، عاشقانه و جاذبههای جنسی بین افراد همجنس." همچنین در بر گیرنده احساس هویت فردی و اجتماعی فرد بر اساس این جاذبه است.
هوموفوبیا یا ترس از همجنسگرائی شامل طیف وسیعی از نگرشها و احساسات منفی است نسبت به همجنسگرائی و یا افرادی که به عنوان همجنسگرا، دوجنسگرا و فراجنسیتی شناسایی و یا ادراک میشوند. این ترس غیر منطقی عمومآ از طریق تحقیر، نفرت و بیزاری، رفتار خصمانه و انتقادی از جمله تبعیض و خشونت بر اساس جهتگیری جنسی بیان میشود. چگونگی شکلگیری واکنشهای مبتنی بر نفرت در طرح زیر نمایش داده شده است:
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
«محسن رضایی و کاندیداتوری»
خرکی را به عروســــــی
خواندند
خر بخندید و شد از
قهقهه سست
گـــــــفت من رقص ندانم به
سزا
مطربی نیز نــــــــــدانم به
درست
بهـــــــــر حمّالی خوانند
مـــــــــرا
کآب نیکــــــو کشم و هیزم
چُست
«خاقانی شروانی»
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
دلتنگم رعنا جان؛ میدانی؟
امسال هم بهارم بی شکوفه بود
به تسلای خود و همه آنها که بهارشان
معلوم نیست چند بهار است
که بی شکوفه است نوشتم:
بهار دلهاتان پر شکوفه...
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
0 comments: