بابا جانم-که خدایش رحمت کناد- در لوس
کردن بچههایش خصوصآ من که از همه کوچکتر بودم همتا نداشت! ممکن نبود چیزی
از او بخواهیم و خواستهمان را اجابت نکند و از این نظر سخت با مادرم که
زنی جدی و واقعبین است متفاوت بود. مادر میگفت«انقدر بچهها رو ننر بار
نیار؛ فردا باید توی جامعه زندگی کنن.» و پاسخ پدر همیشه این بود که«فردا
جامعه به اندازه کافی خون به دلشون میکنه؛ بذار حداقل تا بچه هستن خوش باشن
و پادشاهی کنن.» هر بار این گفتگو تکرار میشد من که نمیفهمیدم
جامعه یعنی چه به خود میگفتم عجب چیز بدی است این جامعه که نمیخواهد ما
شاد باشیم!
در خانواده ما اکثر مواد
خوراکی و از جمله پنیر از مغازههای خاصی خریداری میشد که عمومآ فاصله
زیادی از خانه داشتند. کلاس اول دبستان، یک روز صبح قبل از رفتن به مدرسه
به آشپزخانه رفتم تا صبحانه بخورم. دیدم همه چیز روی میز چیده شده بهجز
پنیر. به مادر گفتم«پنیر میخوام.» پاسخ داد«پنیرمون تموم شده؛ یادم رفت
بگم بگیرن. میخوای برات نیمرو درس کنم؟» گفتم«نه؛ پنیر میخوام.» مادر
گفت«امروز پنیر نداریم و صبحونه همینه که هست؛ میخوای بخور، نمیخوای گشنه
برو مدرسه.» گفتم«اگه پنیر نخورم نمیرم مدرسه!» پاسخ شنیدم که«بیجا
میکنی!» دانستم که با مادر تیغم نمیبرّد! دواندوان رفتم به مطبّ پدر که
در انتهای باغ قرار داشت و همانطور که مثل ابر بهار اشک میریختم ماجرا را
برایش تعریف کردم.
پدر برای آرام کردن
من با تحکم ساختگی راننده را صدا کرد و گفت«ای علی پدر سوخته! مگه نمیبینی
سبزه کشمیر من پنیر میخواد؟ زود باش برو براش بگیر.» و راننده بینوا
کار و زندگی را رها کرد و رفت از آن سر شهر پنیر خرید! اگر به مادر کارد
میزدی خونش درنمیآمد! و من مثل جنگجویی فاتح، آن روز هم پنیر خوردم و هم
مدرسه نرفتم!
پ.ن: خاطرهات ماندگار پدر؛ نماندی و نبودنت را در هر مرحله از زندگی با گوشت و پوست و استخوانم احساس کردم...
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
به بهانه هجدهم تیر ماه
ما که گریه میکنیم
ما که هر سال سر سال به دیدار کشتههامان باز میگردیم
چرا باز میکشد؟
ما که سرهامان را به اینهمه دیوارها زدهایم
به خاک این کشتهها قسم دادهایم که بس...
چرا دوباره میکشد؟
ما و اینهمه ما را دوباره میکشد؟
یکی چای بریزد، چای شیرین
برای آقا که خواب ندارد ( ندارد؟ هی ی ی ... نع ... گرم کشتن است و خواب ندارد)
بگوید آقا... آقا جان... بس...
برای فشارتان ضرر دارد اینهمه خون
یک چای دیگر بریزد، شیرین
بگوید آقا... آقا جان... برای قلبتان ضرر دارد اینهمه قلب پاره
آقا -جاکش- خسته بگوید: خب
(یعنی ممکن است؟)
ولی باز میکشد!
شرشر خون میریزد از اینهمه دست و گلو
کو آن که میکشد؟
آقا کو… آقا؟ آقا جان…
کو آقا؟
آقا بیا..
یک تار موی من... یک طاق ابروی من
و این شیار گلویم
خوشمزه، نه؟
آقا«هااا…» میگوید و تا بگوید هااا، دستم توی دهانش از راه گلویش پایین میدود
یک تکه پاره جگر بیرون میکشد...
اما مگر یکی دوتایند
آن بعدی میگوید حالا من!
و بعدی میگوید حالا من!
یکییکی جگرهاشان را توی دامنم میریزم و برمیخیزم
از سر این چنار بالا بلند، هوووووووی... بگیر
تا سر آن طوبای پای دروازۀ بهشت (خب دلم گرفته از زمین)
بند رختم را میبندم و جگر ریسه میکنم
نه وا نمینهم... ریسه میکنم... جگر ریسه میکنم ... یکیشان را هم وا نمینهم
نه... با من نیست
این که می گوید «بس، بس کن» با من نیست
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
به بهانه روز جهانی بوسه
عصر گرم و دمکرده یکی از روزهای هفته پیش که سخت حوصلهام سر رفته بود به قصد قدم زدن از خانه خارج شدم. مدتی که راه رفتم تشنگی آمد به سراغم. وارد کافی شاپ سر راه شدم که یک نوشیدنی خنک بخورم؛ دیدم پر است از دانشجوهایی که هرکدام یک
لپتاپ جلوی رویشان دارند و خیلیهاشان هم با حرارت به بحث و گفتگو یا خنده و شوخی مشغولند. حوصله سر و صدای زیاد را نداشتم؛ یک لیموناد خنک گرفتم و
آمدم بیرون.
روبروی کافیشاپ یک فضای سبز کوچک با تعدادی
نیمکت هست. روی یکی از نیمکتها که در سایه درختی قرار داشت
نشستم. هنوز چند جرعهای بیشتر از نوشیدنیم را نخورده بودم که ناگهان با
صدای فریاد و بد و بیراه زنی چرتم پاره شد! در فاصله چند متری، زن و
مرد جوان سی و چند سالهای را دیدم که در حال بگو مگو و مشاجره لفظی بودند.
چند ثانیه که گذشت کار به برخورد فیزیکی کشید و زن شروع کرد به سیلی زدن و
هل دادن مرد. ضمن کتکها و فحشهایی که نثارش میکرد، مرد را متهم میکرد به
اینکه هزار دلار پولش را دزدیده. درست مثل یک ماده ببر خشمگین حمله میکرد
و با ناخنهایش به چهره جوان پنجول میکشید. مرد اما متقابلآ هیچ حملهای
نمیکرد و فقط سر و صورتش را کنار میکشید که از ضربههای زن در امان بماند.
در یک حمله دیگر تعادلش را از دست داد و افتاد روی چمنها که زن هم در چشم
برهم زدنی نشست روی سینهاش و به پنجول کشیدن و سیلی زدن ادامه داد! جای
خراشها و ضربهها روی صورت مرد مانده بود و چهرهاش یکپارچه سرخ بود. یک
مشت نوجوان بیکار هم که دور و بر ایستاده بودند سخت هیجانزده شده و دائم
میگفتند:«دعوا، دعوا» و زن را به ادامه زد و خورد تشویق میکردند!
بالاخره
به هر وضعیتی بود مرد از روی زمین بلند شد اما زن ول کن معامله نبود.
دوباره حمله کرد و ضربات پا و دست بود که نثار مرد میشد و در این میان
مرتب تکرار میکرد که باید هزار دلارم را پس بدهی. بعد از یکی از پنجول
کشیدنهای نسبتآ سخت به صورت مرد، دیدم که جوان به حالت حمله سرش را آورد به
طرف صورت زن. تقریبآ مطمئن بودم که میخواهد با کله به صورتش بکوبد. در
زمانی کمتر از یک صدم ثانیه در کمال تعجب دیدم که مرد به جای کوبیدن سرش به
صورت زن، به سرعت بوسهای به نوک بینی او زد!
این اقدام عجیب و در
عینحال مدبّرانه مثل آبی بود که روی آتش ریخته باشند! زن که تا چند ثانیه
قبل هیچ چیز جلودار خشمش نبود مثل برهای رام و آرام شد و مرد او را به
آغوش کشید!
نمیدانم در این گیرودار چه کسی پلیس خبر کرده بود.
پلیسها که رسیدند زن و مرد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، مثل دو
دلداده دست در دست هم در حال دور شدن بودند!
از ذهنم گذشت که ای زن ساده دل؛ یک بوسه از نوک بینی برایت هزار دلار آب خورد!
شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:
0 comments: